Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-05-05@00:52:56 GMT

این جوانِ افغان، تنهاست؛ سر مزارش می‌روی؟

تاریخ انتشار: ۱۱ آذر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۲۰۳۱۴۰

این جوانِ افغان، تنهاست؛ سر مزارش می‌روی؟

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: فکر کن چند هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر از خاک وطن‌ات در خاکی خوابیده باشی که هیچ‌ آشنایی، نشانی‌اش را نمی‌داند تا سر مزارت بیاید. فکرش را بکن که فراموش شوی، به قول محمود درویش، «گویی که هرگز نبوده‌ای!» فکرش را بکن و به عکس تلخیِ اشک چشم‌های بادامی رجبعلی خیره شو. در آن‌ها دنبال خودت بگرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

و تنهاییِ یک مرد غریب را با تمام وجودت لمس کن. آیا سر مزارش می‌روی؟

فکرش را می‌کنم و قلبم می‌تپد. سرم گز گز می‌کند. و بغض، گلویم را فشار می‌دهد. یک تکه سنگ کوچک برمی‌دارم و دو سه بار روی قبر رجبعلی می‌کوبم که شاید بیدار شود و بداند کسی آمده دیدن‌اش، و آرام با خودش زمزمه می‌کنم: «آخر به تو چه ربطی داشت برادرِ من؟! تو که اصلا ایرانی نبودی. مگر تو از جنگ فرار کردی و به اینجا پناهنده شدی تا کشته شوی؟ خب چه کاری بود! می‌ماندی افغانستان و می‌گذاشتی زیر دست شوروی‌ها اما لااقل توی خانه خودت بمیری!»

سنگ فراموشی

جوابی نمی‌دهد. سال‌هاست سنگی به قُطر فراموشی روی کفن خونین‌اش کشیده‌اند که دهانش را بسته. برایش فاتحه می‌خوانم اما نمی‌فهمم‌اش. کاری که او کرد برای منِ وابسته به تعریف مرزها، عجیب است. وقتی از اینجا تا آنجا، ایران و از آنجا تا یک کجای دیگر، افغانستان است، رجبعلی به چه حقی تصمیم می‌گیرد که در خاک دیگری جان‌فدا شود؟! آن هم بین مردمی که حتی به او زن ندادند تا زندگی کند. و تنها، برای آن‌ها، مُرد!

بجستان یا افغانستان؟

سوز هوای پاییز، استخوان‌هایم را در هم می‌کوبد. به نوشته‌های روی سنگ خیره می‌شوم. به اسم رجبعلیِ غلامیِ بیست و سه ساله. و به «بجستان»ی که به جای نام وطن‌اش یعنی «افغانستان» کنار تاریخ تولدش نوشته‌اند. گریه‌ام می‌گیرد برای آرزوهایش. برای دختری که به خواستگاری‌اش رفت و در جوابش گفت: «فقط به شرطی با تو ازدواج می‌کنم که تابعیت ایرانی بگیری» و رجبعلی تابعیت ایرانی را گرفت، اما با خون‌اش، در جایی خیلی دورتر از بجستانی که خانه محبوب‌اش بود.

 

 

راستی، گفتن این‌ها چه اهمیتی دارد وقتی که رجبعلی خیلی قبل‌تر از تنهایی‌اش در ایران، تنها شده بود؟! روز تولد او، روز مرگ مادرش بود! چشم‌های زیبای مادرش بسته شده بود تا چشم‌های او به دنیا باز شود. معامله‌ای که با وجود سه پسر و دو دختر، هیچ وقت برای بابای رجبعلی منصفانه نبود و نتوانست با آن کنار بیاید.

تنهای تنها

رجبعلی اما بزرگ می‌شد. توی خانه‌ای که با وجود خواهرهایش همیشه عطر یاس شال‌های مادر را می‌داد. بابا و برادرهایش هم مردانه برای درآوردن لقمه‌ای نان حلال می‌جنگیدند. گاهی دلش برای شنیدن صدای مادری که هیچ‌وقت نشنیده بود تنگ می‌شد اما هر وقت شعر خواندن خواهرهایش را پای تشت‌های لباس می‌دید آرام می‌گرفت تا اینکه هواپیماهای جنگی شوروی، خاک کابل را به توبره کشیدند و آخرین تصویری که از گرمای خانه‌شان در ذهن‌اش ماند، دست‌های خونی خواهران و برادران و بابایش در زیر آوار بود.

رجبعلیِ شانزده ساله دیگر کسی را نداشت و ناگهان تنها شد. یک بی کس و کارِ تمام عیار. نه ریشه‌ای برایش مانده بود و نه حتی شاخه‌ای. جنگ بود و سر هر کسی به نجات جان و مال خودش گرم بود. کجا باید می‌رفت؟ به که باید پناه می‌بُرد؟ اصلا چرا باید زنده می‌ماند وقتی که تمام هفت جان‌اش را به گور سپرده بود؟! آواره شد. توی کوچه‌های جنگ‌زده کابل. دیگر نه از توپ می‌ترسید و نه حتی تانک. دنبال مرگ می‌گشت وقتی که همه برای زندگی له‌له می‌زدند اما تقدیر، او را به مرز ایران رساند.

دست امام رئوف

پاهای غم‌زده‌اش او را به یک خاک دیگر کشیده بود. بی آنکه بداند. و بی آنکه نقشه‌ای برایش کشیده باشد. انگار تنها دست‌های امامِ رئوف بود که می‌توانست برایش یتیم‌نوازی کند. خودش را انداخت توی حرم و های های گریه کرد؛ برای مادری که خیلی وقت است نداشت، و برای بابا و خواهرها و برادرهایی که داغ‌شان مثل جوش‌های جوانیِ روی پیشانی بلندش، تازه بود.

درِ شیشه گلاب را باز کردم و سنگ را شستم. مثل روزی که رجبعلی دل از دنیا شست: ‌«تو چقدر رنج کشیدی برادر!» اشک از قلبم آرام آرام بالا آمد و چشم‌هایم را پر کرد. رگ‌هایم پر از اشک بود و مژه‌هایم عطر گریه می‌داد. آخر یک مرد اینجا افتاده بود. یک جوان‌مرد که داشتم برای فهمیدن‌اش با خودم کلنجار می‌رفتم. چون گاهی فداکاری آن‌قدر عمق پیدا می‌کند که اگر اهل شناخت نباشی، به جای دیدن بلندبالایش در آن غرق می‌شوی؛ درست مثل من که کنار قبر رجبعلی داشتم غرق می‌شدم اما به دست و پا زدن ادامه دادم و بقیه قصه‌اش را برای خودم خواندم.

کوره خودسازی

رجبعلی بعد از پابوس آقا رفت بجستان. نه سقفی داشت. نه خانواده‌ای. و نه حتی یک لقمه نان که شکم‌اش را سیر کند. خودش بود و لباس‌های جنگ‌زده روی تن و خدایی که از رگ زخمی گردنش‌اش هم به او نزدیک‌تر بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. نه آن‌قدر سن و سال داشت که گلیم خودش را از آب بکشد بیرون و نه حتی سواد درس و مدرسه‌اش اندازه‌ای بود که سری توی سرها دربیاورد.

 

 

دست از پا درازتر ایستاد جلوی درِ کوره آجرپزی. به شعله‌های سرخ آتشی که آجرهای خام را بغل گرفته خیره شد و همان‌جا چمباتمه زد. صاحب کوره بیرون آمد: «خوبی بابا جان؟ به نظر نمی‌آید از اهالی ایجا باشی. غریبی؟» و بغض رجبعلی ترکید. غریب، پس‌وند عجیبی‌ بود که به شانه می‌کشید. می‌ترسید. می‌لرزید. و حتی یواشکی گریه می‌کرد اما کوره از رجبعلیِ یتیمِ جنگ‌زده، مردی ساخت که گردن‌اش آسمان هفتم را هم رد کرده بود! 

جنگی که تمام نمی‌شود

رجبعلی قد می‌کشید. بین بجستانی‌ها. نان و نمک‌شان را می‌خورد. ریش‌های مشکی‌اش نرم نرمک جوانه می‌زد.  وقت زن گرفتن‌اش رسید. و شاید هم عاشق شد اما دست رد به سینه‌اش زدند و دوباره برگشت به سال‌هایی پیش که جنگ‌زده وارد بجستان شده بود و هزار باره غریبه شد. نشست روی سجاده. برگشت به زندگی. تلاش کرد. می‌خواست دل محبوب را نرم کند. می‌خواست اما جنگ شد. انگار که جنگ هیچ‌وقت قرار نبود دست از سر زندگی رجبعلی بردارد؛ او، حالا، به کجا، باید فرار می‌کرد؟!

رجب تخریب‌چی

رجبعلی دیگر بچه نبود. دیگر نمی‌توانست دست‌های حنابسته و ریش‌‌‌های سپیدِ خونی را زیر آوار ببیند و رگ غیرتش باد نکند. دیگر نمی‌توانست شنی تانک‌ها را روی صورت مردم ببیند و بترسد. او بزرگ شد. خدا را دید! و می‌دانست که فرقی بین گوشت و پوست و استخوان او با گوشت و پوست و استخوان ایرانی‌ها نیست وقتی هر دوتایشان آدم‌اند. که برادرند هر چند با دو صورت. که حاج اکبر نانوا مثل بابا و کبری خاتون مثل مادر و نجمه و ناهید مثل خواهرهایش هستند. 

 

 

از بجستان خداحافظی کرد. از کوچه‌ها. خانه‌ها. آدم‌ها و حتی درخت‌هایش. چفیه را بوسید و آماده شد تا برود. اما مردم دوره‌اش کردند تا نرود و گفتند: «از جنگ به جنگ پناه می‌بری؟»  رجبعلی با خنده سوار مینی‌بوس اعزام شد و برایشان دست تکان داد: «قرار است تخریب‌‌چی باشم. خیالتان راحت. می‌روم ان‌شالله جنگ تمام شود؛ دیگر طاقت زخمی دیدن شما را ندارم قربانتان بشوم.»

رقص روی مین

پیشانی‌ام را از روی سنگ بلند می‌کنم. سرم مثل عکس رنگ و رو رفته رجبعلی یخ زده. روی نوک انگشت‌هایم ها می‌کنم و صفحه گوشی را تکان می‌دهم. قصه به آخرش رسیده و غریبه دارد برایم آشنا می‌شود. عزیز می‌شود. جان می‌شود: «رجبعلی، چطور توانستی از خودت دل بکنی؟ از جان شیرین‌ات. مگر می‌شود آدم، آن هم توی سن و سال ما، با پای خودش برود قتل‌گاه؟ چطور دلت آمد جان‌ات را قربانی کنی مَرد؟ یک آدم مگر این‌قدر بزرگ می‌شود؟!»

زن‌های بجستانی با های و هوی از دور می‌آیند. مقصدشان نمی‌دانم کدام قبر است. کدام مُرده. کدام استخوان‌های به هم پیچیده. کدام کفن پوسیده. مویه می‌کنند. به لهجه خودشان. با داغ دل‌شان. مثل روزی که خبر رجبعلی آمد. دو سال تمام جنگیده بود. کردستان. تیپ ویژه شهدا. اما سیم خاردار ششم اسفند سال شصت و دو سر سازگاری نداشت. رجبعلی معبر مین را باز کرده بود؛ مثل همیشه و مثل هر بار، اما این آخری را اگر می‌بُرید کل معبر روی هوا می‌رفت. او مانده بود و سیصد رزمنده. نه راه پس داشتند و نه پیش. باید می‌رقصید! روی مین‌ها! میانه میدان! همان‌طور که آرزویش بود!

برایم گریه کنید

هوا کم کم دارد تاریک می‌شود و جان به جان قصه رجبعلی داده‌ام. باید تصمیم بگیرد. تصمیمی به قیمت جان! حرف جان سیصد نفر آدم است. او یا آن‌ها؟ جان او یا جان آن‌ها؟ یک نفر باید جانانه فدا شود. رجبعلی پیش‌قدم می‌شود. یاد خواهرهایش می‌افتد. یاد برادرهایش. یاد بازی‌هایشان توی کوچه‌های کابل. یاد شال مادر که بابایش شب‌ها یواشکی با عطر یاس‌اش می‌خوابید و صبح‌ها هیچ‌کس نمی‌دانست کجاست. یاد بجستانی‌ها. مهمان‌نوازی‌شان. که دویدند دنبالش و گفتند نرو. یاد محبوب که منتظرش بود برگردد. رجبعلی چشم‌های بادامی‌اش را بست. یاد خدا کرد و تمام دار و ندارش را که جان‌اش بود روی مین انداخت. رجبعلی معبر شد. تکه تکه. ذره ذره. توی خاکی که وطن‌اش نبود. برای رزمنده‌هایی که برادرانش نبودند. و زیر آسمانی که هیچ مادر و خواهری نداشت تا سر مزارش گریه کنند. 

 

 

چیزی تا اذان نمانده. زن‌های بجستانی جلو می‌آیند. بالای سرم ایستاده‌اند. نگاهم می‌کنند. با تعجب بلند می‌شوم: «شما سر مزار رجبعلی آمده‌اید؟!» جوابم را نمی‌دهند. دور رجبعلی حلقه می‌زنند. مویه می‌کنند. هر پنج‌شنبه. هر هفته. هر ماه. هر سال. آن‌ها چهل سال است که این‌طور برای شهید رجبعلی غلامی افغانستانی مادری و خواهری می‌کنند. دور مزارش. با چشم‌های خیس و لپ‌های خنج زده. روی سینه‌هاشان می‌کوبند. روی سینه‌هایشان. من هم همراه‌شان گریه می‌کنم، برای رجبعلی، شاید هم به حال خودم! 

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: شهید افغانی دفاع مقدس شهادت تخریب چی بجستان جنگ زده

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۲۰۳۱۴۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

نسخه‌نویسی مرد مهاجر افغان با مهر پزشک زن | تیراندازی و زخمی شدن یک نفر دکتر قلابی را رسوا کرد

به گزارش همشهری آنلاین، اواخر سال گذشته نزاع هولناک مسلحانه‌ای در منطقه گلشهر مشهد رخ داد و یکی از عاملان نزاع که با اصابت گلوله مجروح شده بود زیر چتر اطلاعاتی نیروهای انتظامی قرار گرفت. با توجه به اینکه احتمال می‌رفت فرد مجروح این نزاع خونبار به یکی از مراکز درمانی مراجعه کند، بررسی‌های پلیسی در این باره آغاز شد و تحقیقات در حالی برای شناسایی و دستگیری وی ادامه یافت که مدتی بعد مشخص شد مجروح افغانستانی این حادثه در یکی از مکان‌های زیرزمینی و غیرقانونی مورد عمل جراحی قرار گرفته است.

به همین دلیل و با دستور ویژه سرتیپ دوم احمد نگهبان (فرمانده انتظامی مشهد) بررسی‌های تخصصی برای شناسایی این مکان زیرزمینی وارد مرحله جدیدی شد. طولی نکشید که گروهی از افسران زبده دایره اطلاعات و امنیت عمومی کلانتری گلشهر با هدایت مستقیم سرهنگ ابراهیم عربخانی (رئیس کلانتری) وارد عمل شدند و با بهره‌گیری از منابع و مخبران محلی به تحقیق در این باره پرداختند تا اینکه سرنخ‌هایی از یک تبعه خارجی (افغانستانی) به دست آمد که زمزمه‌هایی از انجام امور درمانی خطرناک مانند سقط جنین و همچنین ویزیت سرپایی بیماران توسط او به گوش می‌رسید. همین حال برخی از شاکیان نیز از پزشک تبعه خارجی شکایت کردند که داروهای تاریخ مصرف گذشته به نزدیکان آنها داده بود.

با جمع‌آوری این اطلاعات تخصصی، بلافاصله هماهنگی‌های قضایی با قاضی حسین امام‌وردی (بازپرس کشیک دادسرای عمومی و انقلاب مشهد) صورت گرفت و گروه عملیاتی پلیس با به دست آوردن شماره تلفن پزشک مشکوک با وی برای معاینه یک بیمار تماس گرفتند اما او این بار قرار ملاقات را در عطاری یکی از همدستانش گذاشت تا پس از پرداخت ویزیت ۱۰۰ هزار تومانی بیمار را معاینه کند و برایش نسخه درمانی بنویسد.

بنابراین یکی از شاکیان در پوشش بیمار وارد عطاری در خیابان گلپو شد و توسط مردی که پشت میز نشسته بود معاینه شد. در این هنگام نیروهای انتظامی به درون عطاری رفتند و او را در حال ارتکاب جرم به همراه همدستش دستگیر کردند. دقایقی بعد و با انتقال این مرد ۳۴ ساله به مقر انتظامی مشخص شد که او در روزهای پایانی سال ۱۴۰۱ نیز توسط ماموران کلانتری گلشهر دستگیر و به مراجع قضایی معرفی شده بود اما در روند بررسی‌های قضایی و با سپردن وثیقه به دادسرا تا زمان رسیدگی به پرونده آزاد شده بود که دوباره با به دست آوردن مهر یک پزشک دیگر به جرایم جعل عنوان خود ادامه می‌داد و با جان مردم بازی می‌کرد.

تحقیقات مقدماتی در حالی ادامه یافت که زیر نسخه‌ای که این فرد نوشته بود، نام یک پزشک زن به نام زهره دیده می‌شد و مشخص شد وی در غرب مشهد به طبابت اشتغال دارد.

متهم افغانستانی با بیان اینکه به خاطر مشکلات مالی حجامت و درمان‌های سرپایی با ویزیت ۱۰۰ هزار تومانی انجام می‌دهد به نیروهای دایره اطلاعات و امنیت عمومی کلانتری گلشهر گفت: همسرم که اکنون از یکدیگر جدا شده‌ایم و در پاکستان زندگی می‌کند، قبلا منشی خانم دکتری به نام زهره بود که این شماره نظام پزشکی متعلق به آن پزشک است.

تحقیقات بیشتر درباره ابعاد پنهان دیگر این ماجرای تکان‌دهنده با دستورات ویژه مقام قضایی ادامه دارد.

کد خبر 848871 منبع: خراسان برچسب‌ها خبر مهم کلاهبرداری - قمار - شرط‌بندی حوادث ایران پزشکی

دیگر خبرها

  • بهره برداری از راه آهن افغان ترانس در ۲۰۲۷
  • بهره برداری افغان ترانس در ۲۰۲۷
  • سیدرضا اکرمی: امروز بَرج‌مان از خرج‌مان بیشتر است/ چطور برای افغان‌ها کار هست، برای ایرانی کار نیست؟
  • چطور برای افغان‌ها کار هست، برای ایرانی‌ها کار نیست؟!
  • مقام افغان: یوناما واقعیت‌های افغانستان را به جهان معرفی کند
  • (ویدیو) تصاویر پربازدید از ساخت پهپاد و سیستم راداری توسط یک جوان افغان
  • تصاویر پربازدید از ساخت پهپاد و سیستم راداری توسط یک جوان افغان + ویدئو
  • میزبانی از دختران افغان در دومین روز نمایشگاه قرآن کابل
  • طرز پخت نان بربری به شیوه افغان ها (فیلم)
  • نسخه‌نویسی مرد مهاجر افغان با مهر پزشک زن | تیراندازی و زخمی شدن یک نفر دکتر قلابی را رسوا کرد